گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - اصلاح دین
فصل پنجم
.VI- ککستن و ملری


در تاریخ نامعلومی از قرن پانزدهم، مولفی که اینک نامش از یادها رفته است، معروفترین نمایش مورالیتی انگلستان را پدید آورد. آدمیزاد داستانی تمثیلی است که شخصیتهایش تجریدات ذهنی صرفند: “دانش”، “زیبایی”، “عقل”، “نیرو”، “حواس پنجگانه”، “مال”، “کارهای نیک”، “دوستی”، “خویشاوندی”، “اعتراف”، “مرگ” و “آدمیزاد” و “خداوند”. در مقدمه، “خداوند” لب به شکایت میگشاید که از هر ده تن، نه تن احکام وی را نادیده میگیرند، و “مرگ” را به زمین گسیل میدارد که خاکیان را آگاه سازد که، دیر یا زود، باید به نزد وی بازگردند و حساب اعمال خویش را باز دهند. “مرگ”، در یک آن، بر زمین نزول میکند; “آدمیزاد” را میبیند که جز به زن و پول نمیاندیشد. “مرگ” فرمان میدهد که وی همراهش به سوی ابدیت رهسپار گردد. “آدمیزاد” میگوید که هنوز توشه سفر برنگرفته است، التماس میکند که اندکی به وی مهلت داده شود، و به “مرگ” هزار پوند رشوه میدهد; اما “مرگ” تنها ارفاقی که در حقش میکند آن است که موافقت میکند تا هر یک از دوستانش را که میخواهد در این سفر بی بازگشت همراه آورد. “آدمیزاد” از “دوستی” میخواهد که در این سفر بزرگ به وی ملحق شود، اما “دوستی” گستاخانه بهانه میآورد و از رفتن امتناع میورزد:
در خوردن و نوشیدن و دست افشاندن، و به همنشینی با زنان شورانگیز رفتن، با تو همراهم و از تو جدا نخواهم شد ...
“آدمیزاد”، پس در این سفر دور و دراز نیز مرا همراهی کن.
“دوستی”: نه، قبول کن، من در این سفر با تو نخواهم آمد.
اما اگر خیال جنایت داری، یا میخواهی کسی را بکشی، ترا از صمیم قلب مدد خواهم کرد.
“آدمیزاد” به “خویشاوند” توسل میجوید، و او نیز از رفتن به بهانه آنکه “انگشت پایم درد میکند” پوزش میطلبد. “آدمیزاد” به سراغ “مال” میرود، اما او چنان سخت گرفتار است که کمکی از دستش بر نمیآید.
عاقبت “آدمیزاد” به نزد “کارهای نیک” میرود; “کارهای نیک”، از اینکه “آدمیزاد” وی را بکلی از یاد نبردهاست، شادمان میشود و او را به “دانش” معرفی میکند; “دانش” به نزد “اعتراف” رهنمونش میکند، و “اعتراف” او را از لوث گناه میشوید و تطهیر میکند; آنگاه “کارهای نیک” همراه “آدمیزاد” به میان گور نزول میکند و فرشتگان، با آوای آسمانی خود، ورود گناهکار تایب و تطهیر یافته را به بهشت خوشامد میگویند.

مولف این نمایشنامه تقریبا در پروراندن داستان، که شکل دراماتیک ناخوشایندی دارد، پیروزی یافته است، اما این پیروزی کامل نیست. تجسم یک کیفیت به صورت یک شخص هرگز کار یک شخص را نمیکند; زیرا یک شخص ترکیب شگفت انگیزی است از اضداد و، جز در مواردی که جزو یک جمع میباشد، منحصر به فرد است; و هنری بزرگ است که بتواند جمع را در فردی مشخص، مثلا در هملت یا دون کیشوت، در اودیپ یا پانورژ، تجسم بخشد. یک قرن دیگر تجربه و استادی لازم بود تا نمایشهای اخلاقی خسته کننده جای خود را به درامهای جاندار انسانهای تغییرپذیر تئاتر الیزابتی بدهند.
رویداد بزرگ ادبی انگلستان قرن پانزدهم، تاسیس نخستین چاپخانه بود. ویلیام ککستن، که در کنت زاده شده بود، به عنوان یک بازرگان به بروژ مهاجرت کرد. وی، در ایام فراغت از کار، به ترجمه مجموعهای از داستانهای فرانسوی دست زد. دوستانش نسخ دستنویس این داستانها را از وی میخواستند; اما دستهای او، چنانکه خود میگوید،”از بسیاری نوشتن فرسوده و نا استوار”، و چشمانش “از بسیاری نگریستن بر کاغذهای سفید تار” شده بود.
هنگامی که به کولونی رفت، احتمالا چاپخانهای را که اولریش تسل در آنجا برپا کرده بود دید. تسل خود این فن جدید را در ماینتس فرا گرفته بود. در 1471 کولار مانسیون در بروژ چاپخانهای دایر کرد، و ککستن از آن برای تکثیر ترجمه های خویش سود جست. ککستن در سال 1476 به انگلستان بازگشت و یک سال بعد، در وستمینستر، وسایل و دستگاه چاپی را که با خود از بروژ آورده بود به کار انداخت. در این هنگام وی پنجاه و پنج سال داشت; تنها پانزده سال از عمرش باقی بود، ولی در همین مدت به چاپ نود و هشت کتاب، که چند تای آنها را خود از لاتینی و فرانسه ترجمه کرده بود، توفیق یافت. انتخاب عنوان کتاب، و شیوه جالب و دلپسندش در نوشتن دیباچه، اثری پایدار بر ادبیات انگلستان گذاشت. چون ککستن در 1491 چشم از دنیا فروبست، وینکین د/ورد، همکار آلزاسی وی، انقلاب را ادامه داد.
ککستن در 1485 یکی از شاهکارهای دلانگیز نثر انگلیسی را، به نام داستانهای با شکوه آرثر شاه و برخی از شهسوارانش، چاپ و منتشر کرد. نویسنده عجیب این کتاب، در حدود شصت سال پیش احتمالا در زندان جان سپرده بود. سرتامس ملری در جنگ صد ساله جزو ملازمان ریچارد د/بیچم، ارل آو واریک، بود. در سال 1445 به نمایندگی از واریک به مجلس رفت، اما از آنجا که به آزادی و بی بند و باری ایام جنگ خو گرفته بود، از تنهایی به تنگ آمد; خانه هیوسمایث را مورد تهاجم قرار داد، و به زن هیو تجاوز کرد، از مارگارت کینگ و ویلیام هیلز 100 شیلینگ با تهدید و تخویف گرفت; دوباره به خانه هیوسمایث هجوم برد و دوباره با زن وی در آمیخت. 7 گاو، 2 گوساله، و 335 گوسفند دزدید. دوبار دیر فرقه سیسترسیان در کومب را تاراج کرد، و دوبار به زندان افتاد. باور نکردنی است که مردی با این روحیه کتابی را که اکنون مرگ آرثر مینامیم، و به مثابه واپسین نغمه آیین شوالیه گری در

انگلستان است، نوشته باشد; لیکن، پس از یک قرن جر و بحث، همه بر آن شدهاند که این داستانهای لطیف و شادیبخش حاصل ایام محبس سرتامس ملری است.
بیشتر این داستانها ماخوذ از صورت فرانسوی افسانه های آرثرند که در اینجا تسلسلی منطقی پیدا کرده و به شیوهای که لطافت و فریبندگی زنانهای دارد نوشته شدهاند. وی جامعه اشراف انگلستان را، که در بحبوحه وحشیگریها و دغلکاریهای جنگ رسوم شوالیهگری را از یاد برده است، فرا میخواند تا به آداب و رسوم شهسواران عهد آرثر تاسی جوید، و تخلفات و زیانکاریهای خود و او را به فراموشی سپارد. آرثر، پس از شهوتپرستیها و بیعفتیهای بسیار، با گوینور زیبا اما حادثهجوی خویش، در کنج آسایش مینشیند و از پایتخت خود در کیملت (وینچستر) بر انگلستان و در حقیقت بر تمام اروپا حکومت میراند و از 150 “شهسوار میزگرد” میخواهد که در برابر وی پیمان بندند که
هیچ گاه به کسی تخطی نکنند و به خیانت دست نیالایند. ... هرگز ستم نکنند، بلکه آنان را که در خور ترحمند مورد ترحم قرار دهند ... و همیشه زنان پاکدامن را تا پای جان یاری کنند.
موضوع این کتاب را، که سراسر مملو از مبارزات شوالیه های بیبدیل پرسر زنان و دختران وصفناپذیر است، ترکیبی از عشق و جنگ تشکیل میدهد. تریسترم و لانسلو زن پادشاهان خود را میفریبند، اما شجاع و بزرگمنش هستند. غرق در سلاح نبرد، با خود و خفتان و نقاب، با یکدیگر رو به رو میشوند و، بیآنکه یکدیگر را بشناسند، چهار ساعت تمام دست و پنجه نرم میکنند; تا آنکه، در کشاکش جنگ، شمشیرهایشان کند و آغشته به خون میشوند.
آنگاه، بالاخره، سر لانسلو لب به سخن گشود و گفت: ای شهسوار، سخت دلیرانه میجنگی، من هرگز شهسواری به استادی تو در جنگ ندیدهام; اگر ترا ناپسند نمیآید، نام خویشتن به من بازگوی. سر تریسترم پاسخ داد: ای شهسوار، من از گفتن نام خویش به دیگران اکراه دارم، سر لانسلو گفت: سخت راست گفتی، اما اگر کسی نام مرا بپرسد، هرگز از گفتن آن روی نمیگردانم. سر تریسترم پاسخ داد: نیک گفتی، پس من میخواهم که نامت را به من بازگویی. و او گفت: ای شهسوار سترگ، نام من سر لانسلو دو لاک است. به شنیدن این سخن، سر تریسترم گفت، دریغا که من به چه کاری دست یازیدهام; تو همان یلی هستی که من در جهان بیش از هرکس دوست میدارم. سر لانسلو گفت: ای شهسوار دلیر، نامت را به من بگو. او گفت: بدرستی نام من سر تریسترم دو لیون است. به شنیدن این سخن، سر لانسلو فریاد برآورد: ای مسیح بزرگوار، چه میشنوم! و پس از آن سر لانسلو زانو بر زمین زدن و شمشیرش را تسلیم کرد. سر تریسترم نیز زانو زد و شمشیرش را به سر لانسلو تقدیم کرد. ... آنگاه هر دو به سوی سنگ پیش رفتند، بر آن نشستند، کلاهخودهایشان را برداشتند ... و بیش از صد بار یکدیگر را بوسیدند.

چقدر فرق است میان این دنیای با روح و لطیفی که در آن هیچ کس در تلاش معاش نیست و زنان همه “بانو” و پاکدامنند، با دنیای واقعی نامه های پاستن آن نامه های رسمی و پرشوری که افراد پراکنده خانوادهای را، به سبب محبت و احتیاجات مادیشان، در انگلستان قرن پانزدهم به هم میپیوندد; جان پاستن در لندن یا اطراف آن به کار قضاوت مشغول است، و زنش مارگارت، در املاکشان در ناریچ، بچه ها را تربیت میکند; جان همه کاره است، سختگیر و تنگ چشم، اما صالح; و مارگارت همه تسلیم و اطاعت است; زنی است متواضع، با کفایت، و خجالتی که از فکر آنکه شوهرش را آزرده باشد به خود میلرزد. بلی، گوینورهای دنیای واقعی چنین بودند. مع هذا، در اینجا نیز احساسات لطیف، شور و اشتیاق دو جانبه، و حتی عشق و پرستش در کار است.
مارجوی بریوز به سرجان پاستن دوم عشق خود را اعتراف میکند، و از اینکه جهیزی که به خانه وی میتواند بیاورد در برابر ثروت او ناچیز است، اشک شرم میریزد و میگوید:”ولی اگر مراهمان اندازه دوست داشته باشی که من ترا، از نزد من نمیروی و مرا تنها نمیگذاری. “واو، که صاحب ثروت و املاک پاستن است، علی رغم گلایه ها و شکایات بستگانش، با وی ازدواج میکند و خود دو سال بعد چشم از جهان فرو میبندد. در زیر ظواهر ناهنجار این قرن پرآشوب، دلهای نازک و پرشفقتی نیز وجود داشتند.